آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 11 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

بیست ماهه شدی عزیزکم

فرشته کوچولوی من....نازنینم. نمیدونم با چه اسمی صدات کنم تا معنی تمام یک عشق مادرانه باشه. نمیدونم با چه کلماتی برات بنویسم تا همه احساسم رو بیان کنه که وقتی میخوام برات بنویسم همش باید دنبال بهترینها باشم و باز هم کم میارم. بیست ماهه شدی و زندگی ما در کنار تو به اندازه بیست سال پر از عشق و شادی و خوشبختی شد. چقدر خوبه که تو رو داریم و چقدر خوبه که میتونیم بزرگ شدنت رو لحظه به لحظه ببینیم و با تمام وجود از این بالندگی لذت ببریم. چقدر خوبه که میتونیم با صدای خنده هات همه غصه ها و گرفتاریهای روزمره زندگی رو فراموش کنیم. چقدر خوبه که هستی تا ما معنای بودن واقعی رو تجربه کنیم. چقدر خوبه که هستی و چقدر خوبه که کودک ما، پسری است با چشمان مهرب...
29 آذر 1391

هر روز صبح

صبح وقتی چشمهای قشنگت رو باز میکنی، من هستم و تو و عشق کودکی که بیشتر از هرکسی دوستش دارم. دست میندازی گردنم و صورت قشنگت رو تو بغلم قایم میکنی و بعد ازچند ثانیه نگاهم میکنی، لبخند میزنی و یه نفس عمیق میکشی....اینجوری روز من شروع میشه...با عشق تو، با دیدن نگاه تو و با تنفس هوای تو. وقتی هم بابا خونه باشه، یک لحظه ازش دور نمیشی...حتی وقتی برای یه چرت کوتاه میخوابه، میری کنارش و سرت رو میذاری رو دستش و میبوسیش...بابا بی خیال همه خستگی واستراحت میشه که عشق تو و با تو بودن براش کافیه.... برای ما این عکس زیباترین تابلوی نقاشی که میشه کشید و اما این روزها...از وقتی اومدیم خونه جدید، دیگه با عروسک الاغ و زرافه ای که خیلی دوست داشتی، ...
29 آذر 1391

زیباترین بهانه زندگیم...یک سال و نیمه شدی

نازنینم....هجده ماهه شدی و من هر روز، با خنده و نگاهت، با نوازش و با لمست، هزار بار عاشق شدم و خدا رو شکر کردم که تو رو دارم. تویی که اونقدر خوب و مهربونی که مادر بودنم با تمام بزرگیش در مقابلت کم میاره. یک سال و نیم گذشت از روزی که برای در آغوش گرفتنت لحظه شماری میکردم. چقدر بزرگ شدی عزیزم اما هنوز اونقدر کوچک هستی که بتونم با خیال راحت هر قدر که دوست دارم بغلت کنم، ببوسمت و وقت خواب نوازشت کنم. روز ٢٨ مهر یعنی روزی که هجده ماهه میشدی رفتیم کاخ سعد آباد. چقدر لذت بردی و بازی کردی. نسبت به محیط اطراف و اتفاقاتش، رفتار و حرکات ما، خیلی باهوش تر و دقیق تر شدی. محاله چیزی رو فراموش کنی. اعضا صورت و بدن رو کامل میشناسی. بین اشکال هندسی دایر...
29 آذر 1391

روزهای داغ ما

چند روز پیش تو تهران برف قشنگی اومد و هوا حسابی سرد شد. چقدر دلم میخواست زودتر برف بباره و با هم بریم برف بازی و برات آدم برفی بسازیم، از بس که تو هر کارتونی یه آدم برفی بود و تو با دیدنش ذوق میکردی. اما به خاطر شرایطی که هست، ما باز هم اومدیم مالزی و حالا وسط سرمای تهران، اینجا لباس تابستونی میپوشی و باز هم از گرما خیس عرق میشی. اینجا هم حال و هوای سال نو میلادی و کریسمس رو داره اما بدون برف و سرما. امیدوارم این تنها برف تهران نباشه و وقتی برگردیم، یه برف درست و حسابی دیگه بباره تا هوس این برف بازی به دلمون نمونه....این هم چند تا عکس داغ داغ از موش موشک ما... ...
28 آذر 1391

حباب و حلقه

امروز رفتی سراغ دو تا از اسباب بازیهات که مدتها بود گذاشته بودم تو کمدت. یکی حلقه های هوش که اصلا ازش خوشت نیومد و هر وقت میخواستم باهات کار کنم و برات توضیح بدم، فرار میکردی و یکی هم یه تفنگ حباب ساز که پدر جون با ذوق و شوق برات خریده بود و وقتی روشنش کردیم، حسابی ترسیدی و زدی زیر گریه. صبح وقتی از بازی با همه اسباب بازیهات خسته شدی، ازم خواستی در کمدت رو باز کنم. یه راست رفتی سراغ حلقه های هوش و شروع کردی به چیدن. وقتی حلقه رو اشتباه انتخاب میکردی، خودت میگفتی"نه...نه...نه"، اونهم با اشاره انگشت و تکون دادن سر. وقتی هم درست میچیدی، برای خودت دست میزدی. چند بار تمومش کردی و از اول چیدی. اونقدر محو کارت شده بودی که اصلا حواست ...
25 آذر 1391

یه سیب خوشمزه

فسقلی مامان...خیلی دوست داری میوه رو با پوست بخوری و همیشه هم چند تا گاز بیشتر نمیزنی. این هم یه نمونه از سیبهایی که فقط چند تا گاز موش موشکی بهش خورده و این بار ازش عکس گرفتیم تا برامون جای دندونهای کوچولوت به یادگار بمونه. بعد هم با لذت خوردیم چون خوشمزه ترین سیب دنیا بود. ...
25 آذر 1391

این پائیز زیبا

بعضی وقتها یه کارایی میکنی که ما واقعا نمیدونیم چی باید بگیم....اصلا فکر نمیکردم چیزی بتونه برای یک دقیقه هم تو رو یه جا بند کنه...اما کلیپ اعجاز این کار رو کرد. طوریکه تو تمام مدت چهار دقیقه، در هر حالتی باشی، همون جوری میخکوب میشی و تکون نمیخوری. ما موندیم از این آهنگ غمگین و شعر سنگین، چی میفهمی؟؟؟ تو پست قبلی یادم رفت بگم که از پانزدهم آبانماه، شیر شب تا صبحت رو قطع کردم...شب اول خیلی گریه کردی. خودم هم خیلی ناراحت بودم. اما باید این کار انجام میشد، فقط به خاطر دندونهات. اونقدر به این مساله حساس شدم که هر بچه ای رو ببینم، اول به دندونهاش نگاه میکنم. از شب دوم فقط بهانه گرفتی و با نوشیدن آب، آروم شدی. باورم نمیشه....اما خیلی زود...
14 آذر 1391

واکسن هجده ماهگی

اولین روز آبانماه، با کلی اضطراب و نگرانی، رفتیم واسه واکسن هجده ماهگیت که شده بود واسه ما یه کار وحشتناک از بس همه میگفتند درد داره...تب داره و همین هم شد. تا وارد بیمارستان شدیم با دیدن خانمهای پرستار و لباس سفیدشون شروع کردی به بهانه گیری و فقط به در خروجی اشاره میکردی. اول دستت و بعد هم اون پای کوچولوت...دلمون کباب شد و چاره هم نداشتیم. تا سوار ماشین شدیم و شیر خوردی، آروم شدی. اما از عصر شروع شد...تب و دردی که باعث شد با هر حرکتی بزنی زیر گریه و نتونی قدم از قدم برداری. تمام شب تکیه دادی به یه بالشت و هیچی هم نخوردی. خونه ساکت بود و دلگیر...عزیز دلم میدونی که ما دلمون میخواد تو همیشه سرحال باشی و شیطنت کنی...پس بلند شو و مثل ...
6 آذر 1391

وقتی میدوی، تمام وجودم زمین زیر پایت میشود

عاشق فضای باز و آزادی...دوست داری بدوی و کسی هم مواظبت نباشه...میدوی و زیر چشمی ما رو نگاه میکنی تا دنبالت کنیم و تو فرار کنی. اونوقت ذوق میکنی و غش غش میخندی. وقتی برای اولین بار واسه سه چرخه بازی بردیمت پارک ملت، دلت میخواست با تمام سرعتی که میشه، حرکت کنی. بعد هم بدون سه چرخه، دویدی طوریکه ما هم مجبور شدیم پا به پا، دنبالت بدویم. همه جا رو امتحان کردی...سربالایی، سرازیری، چمنهای خیس پارک...با کودکیهای تو، ما هم دوباره کودک شدیم... ...
3 آذر 1391

کودکانه

هفته گذشته روزهای خونه موندن و بیرون نرفتن بود و خدا میدونه چقدر سخت گذشت چون تو عاشق فضای آزادی برای دویدن و بازی کردن و محاله که چند دقیقه یه جا بند بشی. تو این چند روز تا جائیکه میشد بازی کردیم و خندیدیم، کتاب خوندیم و با تمام آهنگها و تیتراژهای مورد علاقه ات رقصیدیم. نمایش عروسکی داشتیم با قصه حسنی نگو یه دسته گل، حسنی ما یه بره داشت و مهمونهای ناخونده. اول مامان هم میخوند و هم اجرا میکرد...بعد خودت یاد گرفتی و اجرا میکردی. هنوزم بین عروسکهای جدید و قدیمت، الاغ یا به قول خودت اک رو از همه بیشتر دوست داری و واسه هر کاری اونهم باید باشه...واسه غذا خوردن، رقصیدن، خوابیدن و واسه تمام لحظه های شادی و ناراحتی. کارتهای بن بن بن ...
1 آذر 1391
1